25
اینجا اعتراف میکنم که من شکسته بودمش. کاملاً غیر عمد ولی من شکستم.
- ۰ نظر
- ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۱۵
اینجا اعتراف میکنم که من شکسته بودمش. کاملاً غیر عمد ولی من شکستم.
این حس که نرمال نیستی به قدر کافی رو اعصاب هست و اعتماد به نفست رو پودر میکنه و ارتباطاتت رو به هم میریزه؛ دیگه چه برسه که با یکی هم روبرو بشی که بیشتر بذارتت جلوی یه آینه و نشونت بده که هی! تو حتی اگه تلاشم بکنی، همون تلاشت اینقدر ویرده که اصلاً همون بهتر که هیچ کاری نکنی و هیچ تلاشی نکنی!
شب اولی که حرف زدیم گفتی مگه اونا چیکار میکنن که من نمیتونم؟!
فکر کنم دیشب جواب سوالت رو گرفتی.
تو از حرفای من حس بدی گرفتی. اما اگه جای تو یکی اونجوری بود که اون شب بهت گفتم، ته حرفام باهاش به اونجا نمیکشید که با تو رسید.
عصبانیام و یه دلیل بزرگ دارم.
وقتی از چیزی خوشت نمیاد، نباید ساکت بمونی و بذاری یکی دیگه چون خودخواهه هر کاری دلش خواست باهات بکنه و تو فقط چون ذلیلی، اینقدر چیزی نگی یا حتی الکی خودت رو مشتاق نشون بدی که خود اون طرف خیلی شانسی حس کنه باید بس کنه چون شاید بخوای تو هم یه حرفی بزنی. نباید اینجور احمقی باشی و به اون طرف حس مزخرفی بدی شبیه حس وقتی یه مرد، دلش زنش رو میخواد و زنش فقط چون نمیخواد دلش بشکنه یا غرورش خدشهدار بشه، اجازه میده که اون مرد رسماً بهش تجاوز کنه. نباید ساکت بمونی لعنتی. نباید. و نباید وقتی ازت میپرسن اگه اذیت میشدی چرا چیزی نگفتی؟ در جواب بگی من مهم نیستم. میخواستم تو خوشحال بشی. خب لعنتی چرا فکر کردی من خوشحال میشم وقتی بدون اینکه بدونم اذیتت کردم و تو هیچی نگفتی؟ چرا حس لعنتی و مزخرف ظالم یا زورگو بودن و بیملاحظه بودن رو بهم دادی؟
تو به اندازهی من مهمی.
من نمیخوام خودم توی شرایطی باشم که اذیت میشم و حرف زدم وقتی ازم پرسیدی. و باید فکر میکردی متقابلاً دلم نمیخواد تو رو توی شرایطی بذارم که اذیت میشی. تو با سکوتت گذاشتی من برای مدت زیادی به اذیت کردنت ادامه بدم بدون اینکه بدونم دارم چقدر بهت حس بدی میدم. و تو بدترین کار ممکن رو کردی. تظاهر کردی از این موقعیتی که من برای هر دومون ساختم، راضیای و به اندازهی من خوشت میاد و خوشحالی. من خوشحالی یه طرفه میخوام چیکار؟ چطور فکر کردی من برام مهم اینه که فقط خوشحال بشم و حس تو، راحت بودن تو، برام مهم نیست و منم همین نگاهی که تو به خودت داری رو دارم؟
باورم نمیشه. باورم نمیشه همچین حس گندی رو بهم دادی.
مقاومتی نمیکنم در برابر فراموش کردن این مسئله؛ چون مقاومت بیشتر برابر با موندگاری بیشتر تو ذهنمه. ولی بزرگترین درسی که گرفتم این بود که وقتی خودم در برابر دیگران و شرایطی که دارم اذیت میشم، سکوت میکنم و بعداً میفهمیدن چه حس بدی بهم میدادن، چه حس مزخرفی برای اونا میساختم. و همچنین وقتی حرفایی از قبیل من مهم نیستم و مهم اینه تو خوشحال باشی و هرچی تو دوست داری منم باهاش اوکیام و خوشم میاد، چه حس چرتی بهشون میدم. وقتی خودزنی میکنم و طرف نمیدونه که حتی چی بگه اینقدر که واضحه اون یه خودزنی مزخرفه و چطوری میتونه ذهن مازوخیسم زدهی من رو کنترل کنه و فقط دوست داره مغزم رو بگیره و باز کنه و به جاش یکم...
هوووف...
چه حس بدی...
تموم شد ولی دیگه. تقصیر من نیست چون چندین بار پرسیدم که اوکیای تو؟ و بهم دروغ گفتی. اگه دروغ نمیگفتی و از خود گذشتگی احمقانه نشون نمیدادی تا من ندونم تو مغز پوک تو چی میگذره، شاید مقصر بودم. ولی تو دروغ گفتی. و منم احمق و کور بودم که به حسم اعتماد نکردم و فکر کردم تو هم از این شرایط خوشت میاد و راضیای.
به هر حال، تموم شد. دیگه نمیذارم این اتفاق تکرار بشه و شاید دیگه نخواستم حتی باهات حرف بزنم.
من یه آدم ضعیفم که بابت فراموش کردن رمز لپتاپش گریهش گرفته دوباره و دوباره.
تو قشنگ میخندی و دوست دارم شبهایی رو که برام کتاب میخونی.
آهنگایی که برام میفرستی همشون خیلی قشنگن. سلیقه موسیقی خیلی خوبی داری. آهنگای بیکلام و ناشناخته از نوازندههای شناختهنشده.
کم حرفی و وقتایی که یکم حرف میزنی حس خوبی پیدا میکنم که باعث شدم حرف بزنی. منظورم اینه که کم حرف بودنت جذابه. و نه، تو حوصلهی من رو سر نمیبری. فقط گاهی معذب میشم که من زیادی دارم حرف میزنم و باید یکم سکوت کنم. با این حال، وقتایی که بینمون سکوت برقرار میشه رو دوست دارم.
و وقتایی که پشت تلفن خوابت میبره، حس میکنم تو بغلم خوابت برده یا کنارم خوابیدی و این حس گرم و خوبیه.
جایگاه خاصی نداری تو زندگیم و منم تو زندگی تو؛ و قرار هم نیست که داشته باشیم. من این راه رو بارها اومدم و از حفظم. میدونم خیلی هم زود ممکنه تموم بشه. ولی شاید خوشحالم که باهم فقط دوست شدیم. همین شاید باعث شه مدت بیشتری دوست بمونیم.
اینکه یه کوچولو حسودی کردم، شاید فقط بخاطر اون موقعیت بود. شاید فقط یه خصوصیت باشه. بنظرم همینطور بوده. من نمیتونم و نمیخوام باهات تو اونجور موقعیتایی باشم؛ این فقط یه حسادت دخترونهست و همین.
به هر حال، این تمام چیزیه که در مورد تو اینجا مینویسم. و به محض اینکه تموم بشه، اینو حذف میکنم. شاید خیلی زود. خیلی خیلی زود.
با من شوخی میکنید؟! اینهمه بازدید کننده توی یه روز داشتم؟ آخه چرا؟ چطور؟
بهرحال، من برگشتم اینجا. بیان همیشه بهتر بوده و خواهد بود.
چرا شمایی که اینجا رو میخونید نمیاید اون یکی وبم؟! خیلی برام سواله. ینی منظورم اینه من که اینجا دیگه نمینویسم چرا هنوز اینجا رو سر میزنید؟