از نور متنفرم.
از خورشید و روز.
حتی نور چراغ.
از نور متنفرم.
از خورشید و روز.
حتی نور چراغ.
دلم میخواد تو همین تختم خواب به خواب برم. یه خواب ابدی. حل شدن در تخت. یه جوری که به هیچ تبدبل بشم. به نیستی. حتی نمیخوام دوباره از اول یه زندگی جدید شروع کنم. نمیخوام چیزی رو حس کنم. فقط میخوام تموم بشه. تمومِ تموم. نه پشیمونیای نه دردی نه هیچ حسی. تهی و The End.
عای هِیت مای سلف ولی واقعاً جز اون کسی رو نداشتم که کمکم کنه...
دارم خل میشم. میگه بستگی به اراده و اشتیاق خودت داره! بخدا من از خدامه بگن فردا برو. میگم باشه. ولی بگننننن. نمیگن. و واقعاً حتی حال ندارم اینجا توضیح بدم که چقد گهه اوضاع. عذابه که هر بار حرف میزنم و نه میشنوم. اه.
اینطوری نیست که الآن حس خوبی نداشته باشم؛ نه؛ این حس اکثر اوقات و عادی منه. فقط وقتایی که تک و توک آدما بهم یه حس خوب بدن، همچین حسی ندارم. وگرنه نرماله. آره.