55
از نور متنفرم.
از خورشید و روز.
حتی نور چراغ.
- ۰ نظر
- ۰۴ آذر ۰۰ ، ۰۰:۵۰
از نور متنفرم.
از خورشید و روز.
حتی نور چراغ.
دلم میخواد تو همین تختم خواب به خواب برم. یه خواب ابدی. حل شدن در تخت. یه جوری که به هیچ تبدبل بشم. به نیستی. حتی نمیخوام دوباره از اول یه زندگی جدید شروع کنم. نمیخوام چیزی رو حس کنم. فقط میخوام تموم بشه. تمومِ تموم. نه پشیمونیای نه دردی نه هیچ حسی. تهی و The End.
عای هِیت مای سلف ولی واقعاً جز اون کسی رو نداشتم که کمکم کنه...
دارم خل میشم. میگه بستگی به اراده و اشتیاق خودت داره! بخدا من از خدامه بگن فردا برو. میگم باشه. ولی بگننننن. نمیگن. و واقعاً حتی حال ندارم اینجا توضیح بدم که چقد گهه اوضاع. عذابه که هر بار حرف میزنم و نه میشنوم. اه.
اینطوری نیست که الآن حس خوبی نداشته باشم؛ نه؛ این حس اکثر اوقات و عادی منه. فقط وقتایی که تک و توک آدما بهم یه حس خوب بدن، همچین حسی ندارم. وگرنه نرماله. آره.
رسماً دارم میمیرم دیگه از هیچی نخوردن. کاش الآن از آسمون بهم غذا میرسید. کاش میشد پول بدم و یکی بره برام یه چیزی بخره. داره حالم بد میشه خیلی جدی.
چشمم درد میکنه و اشتها ندارم. ولی باید یه چیزی بخورم چون از دیشب چیزی نخوردم. هیچی.
یکی از بدترین چیزایی که فهمیدم اینه که واقعاً نباید با کسی فقط واسه تفریح، لاس زد. چه وقتی خودم اونور قضیه بودم و باهام لاس زدن ولی وقتی من قدم برداشتم گفتن نه؛ و چه وقتی لاس زدم و دیدم فاک طرف همش یه بهانه پیدا میکنه تا باهم حرف بزنیم در حالیکه من حوصلهشو ندارم.
کلاً حرفای احساسی رو حتی به دوستت هم نباید بزنی. این تجربهی منه. چون بعدش توقع ایجاد میشه و دیگه نمیشه همچین گهی رو جمعش کرد.
غذا خوردم ولی به جاش دارم تو حس بد شنا میکنم..