فاقد عنوان

22

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۴۹ ق.ظ

عصبانی‌ام و یه دلیل بزرگ دارم. 

وقتی از چیزی خوشت نمیاد، نباید ساکت بمونی و بذاری یکی دیگه چون خودخواهه هر کاری دلش خواست باهات بکنه و تو فقط چون ذلیلی، اینقدر چیزی نگی یا حتی الکی خودت رو مشتاق نشون بدی که خود اون طرف خیلی شانسی حس کنه باید بس کنه چون شاید بخوای تو هم یه حرفی بزنی. نباید اینجور احمقی باشی و به اون طرف حس مزخرفی بدی شبیه حس وقتی یه مرد، دلش زنش رو میخواد و زنش فقط چون نمیخواد دلش بشکنه یا غرورش خدشه‌دار بشه، اجازه میده که اون مرد رسماً بهش تجاوز کنه. نباید ساکت بمونی لعنتی. نباید. و نباید وقتی ازت میپرسن اگه اذیت می‌شدی چرا چیزی نگفتی؟ در جواب بگی من مهم نیستم. میخواستم تو خوشحال بشی. خب لعنتی چرا فکر کردی من خوشحال میشم وقتی بدون اینکه بدونم اذیتت کردم و تو هیچی نگفتی؟ چرا حس لعنتی و مزخرف ظالم یا زورگو بودن و بی‌ملاحظه بودن رو بهم دادی؟ 

تو به اندازه‌ی من مهمی. 

من نمیخوام خودم توی شرایطی باشم که اذیت میشم و حرف زدم وقتی ازم پرسیدی. و باید فکر می‌‌کردی متقابلاً دلم نمیخواد تو رو توی شرایطی بذارم که اذیت میشی. تو با سکوتت گذاشتی من برای مدت زیادی به اذیت کردنت ادامه بدم بدون اینکه بدونم دارم چقدر بهت حس بدی میدم. و تو بدترین کار ممکن رو کردی. تظاهر کردی از این موقعیتی که من برای هر دومون ساختم، راضی‌ای و به اندازه‌ی من خوشت میاد و خوشحالی. من خوشحالی یه طرفه میخوام چیکار؟ چطور فکر کردی من برام مهم اینه که فقط خوشحال بشم و حس تو، راحت بودن تو، برام مهم نیست و منم همین نگاهی که تو به خودت داری رو دارم؟

باورم نمیشه. باورم نمیشه همچین حس گندی رو بهم دادی. 

مقاومتی نمی‌کنم در برابر فراموش کردن این مسئله؛ چون مقاومت بیشتر برابر با موندگاری بیشتر تو ذهنمه‌. ولی بزرگترین درسی که گرفتم این بود که وقتی خودم در برابر دیگران و شرایطی که دارم اذیت میشم، سکوت میکنم و بعداً می‌فهمیدن چه حس بدی بهم میدادن، چه حس مزخرفی برای اونا میساختم. و همچنین وقتی حرفایی از قبیل من مهم نیستم و مهم اینه تو خوشحال باشی و هرچی تو دوست داری منم باهاش اوکی‌ام و خوشم میاد، چه حس چرتی بهشون میدم. وقتی خودزنی میکنم و طرف نمیدونه که حتی چی بگه اینقدر که واضحه اون یه خودزنی مزخرفه و چطوری میتونه ذهن مازوخیسم زده‌ی من رو کنترل کنه و فقط دوست داره مغزم رو بگیره و باز کنه و به جاش یکم... 

هوووف... 

چه حس بدی... 

تموم شد ولی دیگه‌. تقصیر من نیست چون چندین بار پرسیدم که اوکی‌‌ای تو؟ و بهم دروغ گفتی. اگه دروغ نمی‌گفتی و از خود گذشتگی احمقانه نشون نمیدادی تا من ندونم تو مغز پوک تو چی میگذره، شاید مقصر بودم. ولی تو دروغ گفتی. و منم احمق و کور بودم که به حسم اعتماد نکردم و فکر کردم تو هم از این شرایط خوشت میاد و راضی‌ای.

به هر حال، تموم شد‌. دیگه نمیذارم این اتفاق تکرار بشه و شاید دیگه نخواستم حتی باهات حرف بزنم‌. 

  • [جیم،کاف] *°

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی