65t
لباسا شسته شدن و یکم سبزیجات خریدیم امروز. فیلم چوی ووشیک دیدیم و خوب بود حالمون.
- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۰۰ ، ۰۳:۵۰
لباسا شسته شدن و یکم سبزیجات خریدیم امروز. فیلم چوی ووشیک دیدیم و خوب بود حالمون.
خیلی حرفها و فکرها دارم که همشونم منفین
حال گفتنشون هم ندارم
کاری که اینجا پیدا کردم -اولین کاری که اینجا پیدا کردم- شاید کار سخت و خاصی نباشه ولی چون حجم کار بالاست، واقعاً توی همین پنج روز، داره پدرمو درمیاره. گرچه میگه تا شب یلدا سرمون اینقدر شلوغه و بعد خلوتتر میشیم، ولی خب، چی بگم؛ امیدوارم واقعاً کمتر بشه یکم. هنوزم درباره حقوق حرف نزدم.
نمیدونم
خیلی خستهم و نیاز دارم بخوابم اما هنوز کلی کار مونده که باید فردا قبل از ظهر تحویل بدم ولی واااااقعاً نمیکشم.
از طرفی، خیلی کارا هست که باید انجام بدم. اولیش لباس شستنه که از ته دل دعا میکنم فردا دلش بیاد و ماشین رو روشن کنیم چون من واااقعاً توان با دست لباس شستن رو ندارم دیگه.
و بعدیشم خرید کردنه. خیلی چیزای خوردنی میخوایم و باید از بیرون بخریم یا بهتر بگم، بخرم، ولی.. ولش کن. باید خیال کنم ماشینی در کار نیست تا دیگه منتظر و معطل اون نباشم. کلاً هر وقت کارت رو، زندگیت رو، به امید یه نفر دیگه نگه میداری، حتماً جوری پیش میره که هی تو آبنمک بمونی.
وقتی دور بودیم بیشتر حرف میزدیم...
ناراحتی؟ یا کمحوصله؟ یا از من خسته شدی؟
با تمام وجود دوس دارم مدام و بدون دلیل، خودم رو سرزنش کنم. سرزنش با هر دزی.
با این روحیه و مودی که الآن دارم، نمیدونم فیلم درام عز فاک و جنایی و قتلی دیدنم چی بوده که دو سه شبه چش چال خودمو باهاش به فاک دادم. اما میدونم لذت داره دیدنشون.
زندگی کردن کار سختیه. هر جاشو بگیری و درست باشه، باز صدجای دیگهش میلنگه. و هیچ پایانی وجود نداره. هیچ نقطهای که به هیچ تبدیل بشی و بگی اوکی تموم شد. من نه خاطره میخوام نه آرزو، نه حسرت و نه پشیمونی. همچین آپشنی در اختیارت نیست که انتخابش کنی. باید فقط بگذرونی. حتی اگه حس کنی نه توانشو داری نه علاقه و امیدی برای زندگی کردن، بازم مجبوری بمونی و ادامه بدی. ادامه بدی و هر روز پیرتر بشی و هر روز نگرانیات، حسرتها، پشیمونیهات زیادتر بشن و کاری از دستت برنیاد. چون قرار نیست هیچی دست تو باشه. دلم میخواد همه چی رو ول کنم و بیخیال همه چی بشم. تموم بشه. من از پس زندگیکردن برنمیام... کاش ای کاااااش تموم میشد. نمیخوام روحم بره یه جای دیگه و تموم نشه. میخوام یه نقطه بیاد سر خط و تموم. خلاص.
حقیقتش بداخلاقم. نیاز دارم بخوابم و خوابمم میاد ولی دلم نمیخواد بخوابم. امید در من کمرنگه و حتی اگه بتونم همین زودیا برم که احتمالش زیاد نیست، ولی بهرحال، بازم چون برنامهای واسه زندگیم ندارم، فکر نکنم قرار باشه خوش بگذره و استرسش بیشتره.
حالا این وسط داره از بیتیاس یه جوریم میشه. چون باید برن سربازی باید! چون تمین رفت اینام باید برن. شونو و بکهیون و هیچول با اون وضع پای داغونش و بقیهی آسیبای دیگران، همه رفتن و اینا صحیح و سالم نرن؟! نه. من واقعاً حس بدی میگیرم.
اکسپلورمم ریده شده توش. همش شده گروههای دختر که حالم ازشون به هم میخوره. هرچی هم پاکسازی میکنم فایده نداره. هواسای عن هم که کامبک داده و اون بچ هم هی میاد تو اکسپلورم.
خلاصه که
آره بداخلاقم
تلگرامم که آپدیت نمیده آهنگامو برگردونه خاک بر سر.
هزار روزم هست که بیرون نرفتم و دارم سگ میشم. واقعی.
حالا هرچی. به درک. چندتا فیلم خوب دارم که ببینم و بابتشون میتونم خوشحال باشم. اونم ژانر محبوبم؛ جنایی و قتل.
امیدوارم به درخواست جین و بقیه پاسخ رد داده بشه و بره سربازی. همین امسالم بره یا تهش اولای سال دیگه. وگرنه واقعاً همه رفتن و اینا نرن فقط؟! تبدیل به هیتر خواهم شد :))
حالا که نمیشه برگشت به گذشته و آینده هم محال به نظر میاد، کاش حداقل حافظهی خودم و دوستم پاک میشد. انگار نه انگار هیچوقت همو دیدیم. انگار از اول هم نبودم. هیچوقت نبودم.